ساعات آخر با تو بودن خیلی سخت تر از اونی بود که فکر می کردم.هر لحظه از تو دور تر می شدم و تو در چشمانم کوچکتر می شدی.در آخر هم مثل اشکی از چشمانم افتادی.سوار ماشین شدم.نمی دونستم کجا دارم می رم .پشت چراغ قرمز جایی بود که می تونستم به اون صحنه فکر کنم .آن بوسه تلخی که بر لبانم زدی آنقدر گس بود که قلبم رو مثل مشتی جمع کرد.غرورم نمی گذاشت گریه کنم .ولی توی تنهاییم غروری برام نمونده بود.نامه ای برام نوشتی و عکست رو سوزندم و حقله عشقت رو در شاخه بید مجنون کردم . سالها گذشته است .مثل شبها آروم و ساکت شدم. امیدوارم ساعت های آخر عمرم هم به همین راحتی تموم بشه .
نوشته شده در شنبه 90/7/16ساعت
3:22 عصر توسط ابراهیم نظرات ( ) | |
Design By : RoozGozar.com |